قصه ی من!
بعضی وقتها پیشت دراز می کشم و قصه ی خودمو برات می گم و تو همچین با ذوق نگاهم می کنی و می خندی.قصه ی من اینه: یکی بود،یکی نبود.غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.یه روز مامانی تنها نشسته بود و داشت غصه می خورد.یهویی خدا پیش خودش گفت می خوام یه فرشته کوچولو بفرستم روی زمین تا بشه دلخوشی مامان و باباش.بعد یه فرشته کوچولوی خوشکل درست کرد و گفت اسمشو می زارم ستیلا.اونوقت یه مهر زد بهشو گفت بدو برو تو بغل مامانت و دلخوشیش باش.بعد ستیلا خانوم اومد روی زمین و شد فرشته ی نجات مامان و بابا. حالا که قصه تموم می شه تو لبای کوچولوتو باز می کنی می خندی و هو هو می کنی!کاش بدونم چی می گی مامانی. راستی ستیلا،بعضی وقتا که تو خواب می خندی،دوستای فر...
نویسنده :
مامان جونی*زی زی*
10:16